کلافه م

ساخت وبلاگ
چقدر امروز صبح با دیدن خبر از دست رفتن پیروز ناراحت شدم. یعنی واقعا دامپزشکای بی عرضه و بی سوادی بودن اونا کهاز اول موقع تولد این توله ها، بدون دستکش بهشون دست زدنو باعث شدن مادرشون دیگه بچه هاشو نپذیره. منی که سواد دامپزشکی ندارم و یه فرد عادی محسوب می شم، می دونم نباید به جوجه و توله ی پرنده ها و حیوونا دست زد. اون وقت اینا با این همه ادعا و پوشش خبری، هیچی بارشون نیست. طفلک پیروز و برادراش. واقعا دلم می سوزه.امیدوارم حداقل بچه های در راهِ ایران، از همون اول به درستیمراقبت و تغذیه بشن و عاقبت خوبی داشته باشن. همینطور توران و آذر. کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 65 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 17:40

بچه که بودم همیشه با خواهرم مریم، می رفتیم سراغ وسایلو ابزارهای بابام. همیشه یکی دوتا چسب رازی توش پیدا می شد. ما هم عشقمون این بود که چسبا رو خالی کنیم روی دستمونو بعد که چسبید، شروع کنیم به کندنش. خیلی کیف می داد.الانم رفتم سراغ وسایل شوهرم دیدم یه چسب رازی هم توشه.ورش داشتم زدم به دستم فک کردم مث همون وقتاس. حالا کیف که نداد هیچ، دردسر هم شد برام. هر کاری می کنم کنده نمی شه از رو دستم کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 69 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 17:40

واسه عید یه مانتو خریدم رنگش سبز ارتشیه.این رنگ رو همیشه دوست داشتم ولی اولین باره چیزی می گیرمکه این رنگیه. مانتو رو که گرفتم، شکیب گفت منم یه پیرهن می خرم همینرنگ که با هم ست بشیم. گفتم عالیه. دیگه رفتیم خیلی جاها رو گشتیم تا یه پیرهن پیدا کرد کهدلخواهش باشه. راستش بعضی پیرهنا رو که می دیدم، ناخودآگاه یاد حامد می افتادم. اولین عکسی که از حامد دیدم، یه پیرهن سبز ارتشی تنش بود که دو جیب داشت. بعد یه بار به یه مناسبت که یادم نمیاد چی بود،یه نقاشی سیاه قلم با تصویر همون عکس سفارش دادم و براشفرستادم. نمی دونم هنوز نگهش داشته یا نه.به هر حال همسر جان هم یه انتخاب تو همون مایه ها داشت.فک کنم شوهر جان رو مرتب با این پیراهن ببینم، دیگه خاطره ی حامد با اون لباس هم توی ذهنم کم رنگ بشه.چون تنها کسی که با پیرهن اون رنگی دیده بودم اون بود. کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 65 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 17:40

امروز بعد از مدت ها، جاریم و بچه هاش اومدن دیدن مادرشوهرم. خیلی دلم واسه جاریم می سوزه.کم سن و سال بود که باباش شوهرش داد به یکی که بعد فهمیدن معتاده و مجبور شد توی دوران عقد جدا بشه ازش. داداشش دوست شوهر من بود. یه بار که داداشه با شوهر جان کار داشت اومد دم در خونه شون، برادر شوهرم همون موقع میاد بره بیرون. بعد با مادر و خواهر طرفسلام علیک می کنه و همونجا جاریم رو می بینه و می پسنده. دیگه می رن خواستگاری و دختر بخت برگشته جواب مثبت می ده. با اینکه مادر شوهرم با صداقت تمام شب خواستگاری می گهمن اگه صد تا دختر کور و کچل داشته باشم، یکی شو به این نمی دم! خلاصه اینکه یه مدت عقد بودن و بعد بدون مراسم عروسی، همینطوری شوهرش ورش داشت آوردش خونه ی مادرش توی یکی از اتاقا زندگی شونو شروع کردن. اونم چه زندگی ای!شوهره می گفت نمی تونم کسی نزدیکم بخوابه. اینم پا می شدمی رفت پایین تخت می خوابید. در عرض دو سال پشت سر هم، دو تا دختر به دنیا آورد. شوهره اهل کار نبود. خرجشون با مادر شوهرم بود. یه روز برادر شوهرم میاد و با جار و جنجال، کاری می کنه مادر شوهرم خونه ی ویلایی شو توی بهترین جای شهر می فروشهو می ده دست آقا که مشغول ساخت و ساز بشه.فروختن خونه همانا و بر باد رفتن پول همان.جدا از اون بدهی هم بالا آورد و گرخید رفت خارج. مادر شوهرم هم با نامردی تمام خونه ای که توش زندگی می کردو حالا تنها داراییش بود رو فروخت و بدهی سنگین پسر ارشدشرو داد که به قول خودش توی کشور غریب تنش نلرزه!با باقیمونده ی پول یه آپارتمان خرید. همینی که الان ما هم داریم توش زندگی می کنیم. این یه سمت قضیه بود. سمت دیگه ش جاریمه و بچه هاش.وقتی برادر شوهرم از ایران رفت، دختر کوچیکش یه ساله بود. الان دوازده سالشه و پدرشو از نزد کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 71 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 13:03

امشب دلم گرفته. یاد خونه مون افتادم.

زندگی مستقل داشتیم. نباتی بود.

اون روزا خوشحال تر بودم.

اینجا اومدنمون اشتباه بود.

کاش هیچ وقت نمی اومدیم.

کاش مقاومت می کردم.

کاش شرایط طور دیگه ای بود.

کلافه م.

کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 13:03

امروز به شوهر جان گفتم دلم می خواد برم میدون نقش جهان. گفت باشه. عصری با هم رفتیم.​ ​​​​​​حدود یه ساعتی اونجا بودیم. بعدشم گفتم دلم کباب ترکی می خواد. دیگه پیاده رفتیم سمتچهارباغ و اونجا کباب ترکی خوردیم.بعضی وقتا مث امروز، اصلا دلم نمی خواد با کسی بیرون بریم.شکیب صبح به خواهرش اینا گفته بود که عصری با هم بریم بیرون اونا هم گفتن باشه. من خوشم نیومد گفتم دوست دارم خودمون بریم. گفتم ما که در طول هفته فقط همین جمعه ها رو واسه تفریحبیرون می ریم دیگه هر بار نباید با خواهرت اینا باشیم. گفت حالا گفتم بهشون دفعه ی دیگه خودمون می ریم. که البته من شانس آوردم و اونا گفتن نمی تونن بیان.پسر خواهرشوهرم چند روز پیش رفته تهران مو کاشته. یه مقدار جلو موهاش کم پشت شده بود. دیگه حالش یه ذره نامساعد بود به خاطر قرصایی که بهش دادن. خلاصه اینکه دوتایی رفتیم. خرید هم کردم. خوش گذشت. کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 71 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 13:03